میزگرد کتاب «دیپورت» در مهر

«آقای اصغر»؛تنهاکسی که می‌توان نامش را در پرونده «دیپورت» ذکر کرد

نویسنده کتاب«دیپورت»می‌گوید عملیات نجات پیمان امیری از دست تروریست‌های تکفیری، بسیار پیچیده بوده و به دلایل امنیتی تنها می‌توان نام شهید اصغر پاشاپور را به‌عنوان یکی از مهره‌های آن ذکر کرد.

 به گزارش پایگاه خبری افشاگری/صادق وفایی: کتاب «دیپورت» نوشته علی اسکندری شامل خاطرات پیمان امیری ابتدای پاییز امسال توسط انتشارات سوره مهر منتشر و راهی بازار نشر شد. این‌کتاب روایت زندگی یکی از صدها جوانی است که تصمیم داشتند به خاطر مشکلات کاری و درآمد و به امید زندگی بهتر مهاجرت کنند. امیری به‌عنوان یک‌جوان تحصیل‌کرده که آینده‌ای را مقابل خود متصور نبود، به قصد مهاجرت به آلمان و پناهندگی در این‌کشور، از تهران به استانبول پرواز کرد و سپس به‌طور قاچاقی به یونان رفت تا به مقصود خود برسد اما با دیپورت، سر از سوریه درآورد و توسط داعش اسیر شد.


خاطرات پیمان امیری توسط یکی از دوستان و آشنایان مدافعان حرم ثبت و تدوین و در قالب کتاب منتشر شد. کتاب «دیپورت» به‌جز مستندات و تاریخ گروهک‌های تکفیری، مطالب و محتوای امنیتی هم دارد که باعث شده از بین شخصیت‌های حاضر در آن، تنها نام شهید اصغر پاشاپور به‌طور صریح برده شود.


در یکی از عصرهای پاییزی از پیمان امیری راوی و علی اسکندری نویسنده این‌کتاب دعوت کردیم تا برای گپ و گفت به خبرگزاری مهر بیایند. گزارشی که در ادامه قسمت اول آن را می‌خوانیم، مصاحبه با این‌دو نفر و مربوط به ماجراهای تهیه و تولید این‌کتاب است.


مشروح اولین‌قسمت میزگرد کتاب «دیپورت» را می‌خوانیم؛


* آقای امیری، به‌عنوان سوال اول می‌خواستم بپرسم دقیقاً چه اتفاقی افتاد که تصمیم به مهاجرت گرفتید؟ خب هرکسی برای مهاجرت، بهانه‌ای دارد. ممکن است بی‌احترامی در یک اداره باشد یا مثلاً با یک نخبه بدرفتاری کنند که تصمیم به رفتن بگیرد. با شما چه کردند که تصمیم گرفتید بروید؟


امیری: من مهندس عمران بودم و دیدم در زمینه کار و تخصص و تحصیلم، کاری بلد نیستم و فقط دانشگاه را تمام کرده‌ام. در واقع تبدیل به یک واسطه شده بودم و اصلاً در مسیر تحصیلاتم نبودم.


* واسطه معاملات؟


بله معاملات اقتصادی. یک‌مدت را هم در آژانس هواپیمایی کار کردم. به هر دری زدم که در مسیر رشته خودم کار پیدا کنم، نشد. یک‌جا به من پیشنهاد پروژه ارمیتاژ دادند. ولی دیدم اصلاً کار من که یک‌مهندس عمران بودم، نیست. یک‌جا هم به‌عنوان سرکارگر استخدام شدم که خب اصلاً درخور یک‌مهندس نبود. با خودم فکر می‌کردم چرا؟ چرا این‌طور شد؟ پیش‌تر چیزهایی شنیده بودم و اطلاعاتی نسبت به کشورهای دیگر به دست آورده بودم.


* و دیدید آن‌جا بهتر است!


بله. و با توجه به این‌که یکی از آشنایانم در آلمان بود، روی رفتن به آلمان تمرکز کردم. به‌همین‌دلیل مدتی هم زبان خواندم و زبان آلمانی‌ام را تقویت کردم. بعد به سفارت رفتم؛ چندمرتبه.


* سفارت آلمان؟


یک‌بار سفارت سوئیس، یک‌بار سفارت آلمان و یک‌بار هم سفارت اتریش. شاید بپرسید چرا؟ چون زبان همه این‌کشورها آلمانی است. اما در نهایت ریجکت شدم. یک‌بار هم در سفارت نروژ ریجکت‌ام کردند.


* این‌مسائل مربوط به چه زمانی است؟ وقتی در آژانس کار می‌کردید؟


بله. در آژانس هواپیمایی بودم.


* با چه علت یا بهانه‌ای ریجکت‌تان می‌کردند؟


دلیل و بهانه‌ای نمی‌آوردند. یک‌نامه با پاسپورت‌تان به شما می‌دهند که «شما ریجکت شده‌اید.» بدون هیچ دلیلی. نهایتاً زیر نامه ریجکت می‌نویسند بنا به دلایلی که ما تشخیص دادیم.


«آقای اصغر»؛تنهاکسی که می‌توان نامش را در پرونده «دیپورت» ذکر کرد


* آخر این‌طور که نمی‌شود! اگر فردی سرمایه‌دار باشد و بخواهد با خودش پول و سرمایه ببرد، ریجکت نمی‌شود. همین‌طور اگر تحصیل‌کرده باشد و بتواند به‌عنوان یک‌نخبه برود!


راستش به این‌سوال نمی‌توانم پاسخ دقیق بدهم چون در حوزه تخصص‌ام نیست. اما بعدش باز برای مدتی در آژانس هواپیمایی کار را ادامه دادم و با یک‌نفر آشنا شدم که به من شماره‌تلفنی داد و گفت «این، قاچاقچی انسان و یک‌کُرد است.» خب من هم کرد بودم و کردبودن این‌شخصیت، می‌توانست به من کمک کند. آن‌فرد به من گفت «این‌شخصیت به تو کمک می‌کند از استانبول به یونان و بعد آلمان بروی!»


* و؟


خب. برایم تصویرسازی کردند. طوری که فکر می‌کردم به استانبول که برسم، یک‌تاکسی منتظرم است که من را به مرز یونان ببرد و از آتن هم با هواپیما به آلمان برسم. من هم این‌تصاویر در ذهنم شیرینی کردند و دیدم می‌توانم با ۵ تا ۶ هزار یورو به آلمان برسم.


* من فیلم‌ها و داستان‌هایی درباره قاچاق انسان و رد کردن غیرقانونی از مرز دیده و خوانده‌ام. در عموم این‌آثار شرایط قاچاق آدم ترسناک است. شما با توجه به این‌که نمی‌دانستید بعدش چه می‌شود، نمی‌ترسیدید؟


خب تصویرسازی‌شان همان‌طور که گفتم خیلی خوب بود و همه این‌ترس‌ها را از بین برد. گفتند با هواپیما به استانبول می‌روی و از آن‌جا سوار اتومبیل می‌شوی و به نزدیکی مرز می‌روی. آن‌جا هم یک‌ماشین می‌آید دنبالت! تصویر ذهنی من یک‌تاکسی زرد بود که لب مرز منتظرم است. وقتی هم به آن رسیدم، سوارش شده و می‌روم آن‌طرف.


* پس شما تا استانبول را با پرواز و به‌طور قانونی رفتید!


بله.


* گفتم شاید از مرز خودمان هم غیرقانونی خارج شده باشید! ذهنیت من هم از قاچاق، رفتن با کولبرهای لب مرز و پیاده‌روی‌های سخت و دشوار بود!


خب ما تقریباً ۱۰ ساعت پیاده رفتیم.


* به سمت کجا؟


به سمت ایروان. بعد هم یونان.


* خب بگذارید کمی به عقب برگردیم؛ پیش از این‌که بخواهید از مرز عبور کنید. پس روزمرگی و بی‌معنی‌بودن زندگی باعث شد به فکر مهاجرت بیافتید. اتفاق منفی یا ضربه احساسی یا مساله دیگری نبود؟


نه.


* فقط دیدید در راستای تحصیلات‌تان از شما استفاده نمی‌شود و دارید اصطلاحاً هرز می‌روید!


دقیقاً! البته برخی از خبرنگاران شیطنت کرده بودند که من از سرخوردگی رفته‌ام. نه. آدم سرخورده‌ای نبود و مانند خیلی از جوانان درآمد داشتم. اما در مسیر علایق و خواسته‌هایم نبود. مجبور بودم کار کنم و فقط استرس داشتم و استرس و استرس.


پناهندگی برای خودش پروسه‌ای دارد. کسی که می‌رود می‌تواند پس از ۹ تا ۱۰ سال برگردد. اما این‌کاملا اشتباه است و من این را الان می‌دانم. خب آن‌موقع با آن‌دید رفتم * خانواده چه؟ این‌که به شما فشار بیاورند که مثلاً ازدواج کن و برو سر خانه‌زندگی‌ات. از این‌بحث‌ها هم داشتید؟


قطعاً همچین‌چیزهایی داشتیم. اما رفتنم را به آن‌ها خبر ندادم. به مادرم که چهار روز پیش از رفتنم خبر دادم و پدرم را هم وقتی به فرودگاه رسیدم، مطلع کردم که دارم می‌روم.


* با چه حال و روزی رفتید؟ گفتید می‌روم آن‌جا چندسال درس بخوانم و برگردم یا می‌گفتید می‌روم که دیگر برنگردم؟


نه. پناهندگی برای خودش پروسه‌ای دارد. کسی که می‌رود می‌تواند پس از ۹ تا ۱۰ سال برگردد. اما این‌کاملا اشتباه است و من این را الان می‌دانم. خب آن‌موقع با آن‌دید رفتم.


* این‌که...


این‌که می‌روم و پاسپورت آلمانی می‌گیرم و این‌طور برمی‌گردم.


* خب، سری به سمت آقای اسکندری برگردانیم. آقای اسکندری، شما چه‌طور آقای امیری را پیدا کردید؟


اسکندری: فکر می‌کنم اواخر شهریور ۹۷ بود که پیمان امیری از طریق مرز هوایی و فرودگاه مهرآباد وارد کشور شد. من دوستی دارم که در این‌پرواز همراه پیمان امیری بود.


* همان «سید» ی که در کتاب هست!


بله. سید طراح و مسئول عملیات نجات پیمان بود. او خودش شخصاً پیمان را به تهران آورد و او را دمِ در خانه تحویل داد. فردایش هم به سوریه برگشت. سید به من زنگ زد و گفت چنین‌اتفاقی افتاده و چنین‌سوژه‌ای برای پرداخت و خاطره‌نگاری وجود دارد. تاکیدش هم این بود که پیمان تازه به ایران آمده و ذهنش هنوز درگیر فراموشی خاطرات نشده است.


«آقای اصغر»؛تنهاکسی که می‌توان نامش را در پرونده «دیپورت» ذکر کرد


* ایشان (سید) را از قبل یا به‌خاطر کتاب دیگری می‌شناختید؟


از رفقای قدیمی من است و می‌داند در حوزه کتاب فعالیت می‌کنم. او توضیحات لازم و شماره پیمان را داد و یک‌جفت کتابی پیمان را که در دوران اسارتش و زمان حضورش در دمشق با خود داشته و جا گذاشته بود، به من رساند و گفت «این، نشانه آشنایی‌تان باشد.» بعد هم گفت با او تماس بگیر که سوژه جالبی است. من هم همان‌موقع، با پیمان تماس گرفتم و سر مکتوب‌کردن خاطراتش صحبت کردیم.


این‌مساله مربوط به زمانی است که برحسب اتفاق، پیمان دنبال ناشر می‌گشت. وقتی تماس گرفتم و آشنایی دادم، گفت «من همین‌الان از انتشارات سوره مهر بیرون آمدم و احساس می‌کنم به‌نوعی دست‌به سر شده‌ام.» خب سوژه پیمان امیری، سوژه خاصی است و برای خیلی‌ها قابل قبول نیست.


پیمان کار خوبی کرده بود که در روزهای حضورش در دمشق، وقتی از مهلکه اصلی نجات پیدا کرده بود، برای این‌که جلوی فراموشی بعضی اتفاقات را بگیرد، کلیدواژه‌هایی را روی کاغذ برای خود نوشته بود. وقتی پیش ما آمد و کار را شروع کردیم، چهار تا پنج برگه A4 پشت‌و رو داشت که روی آن‌ها کلیدواژه‌ها را نوشته بود * چون امنیتی است؟


بله. به‌خاطر طرز اتفاق‌افتادنش. ما این‌همه پناهنده داریم که مهاجرت می‌کنند اما این‌که با هدف اروپا، ناگهان از جایی سر در می‌آوری که خطرناک‌ترین نقطه روی زمین است و تمام دوربین‌ها و نگاه‌ها متوجه آن است، بحث دیگری است. خلاصه پیمان در تلفن گفت همین‌الان از انتشارات سوره مهر بیرون آمده و من به او گفتم فردایش ساعت سه بعدازظهر دوباره بیاید همان‌جا. وقتی فردایش آمد، کتانی‌ها را داد و صحبت کردیم. عکس یادگاری هم گرفتیم و صحبت و مصاحبه از همان‌جا شروع شد. یعنی ثبت خاطرات پیمان از ۴۸ پس از ورودش به ایران کلید خورد.


* و چه‌قدر طول کشید؟


نزدیک به چهار تا پنج‌ماه. پیمان کار خوبی کرده بود که در روزهای حضورش در دمشق، وقتی از مهلکه اصلی نجات پیدا کرده بود، برای این‌که جلوی فراموشی بعضی اتفاقات را بگیرد، کلیدواژه‌هایی را روی کاغذ برای خود نوشته بود. وقتی پیش ما آمد و کار را شروع کردیم، چهار تا پنج برگه A4 پشت‌و رو داشت که روی آن‌ها کلیدواژه‌ها را نوشته بود و این‌نوشته‌ها خیلی کمک‌مان کردند.


با توجه به فشاری که روی پیمان امیری بود و مدل اتفاقی که برایش افتاده، قاعدتاً ذهنش این‌قدر درگیر می‌شود که...


پیمان یک‌جمله جالب دارد که در پاسخ دوستان خبرنگاری که می‌پرسیدند «فکر می‌کردی نجات پیدا کنی؟ و آن‌جا به چی فکر می‌کردی؟» بیان شد. پاسخ پیمان این بود که فقط به این فکر می‌کردم که من را راحت بکشند. یعنی زجرکشم نکنند. او شناخت کافی از آدم‌های آن‌جا نداشته و شناخت‌اش در سطح عمومی و مردمی بوده که جبهه‌النصرة چیست و فضای داعش و احرارالشام چه فضایی است. او این‌ها و این‌خط‌کشی‌ها را تشخیص نمی‌داده و همه را به چشم گروه‌های مسلحی می‌دیده که با هم می‌جنگند.


مدل کارهایی که این‌گروه‌ها می‌کردند، فراتر از جنایت بوده است. اما پیمان این را می‌دانسته که چون ایرانی است، مواجهه این‌آدم‌ها با ایرانی‌ها سخت‌ترین و بدترین مواجهه خواهد بود. به‌همین‌خاطر هم آرزو می‌کرده زجرکش نشود و راحت کشته شود.


* وقتی خاطرات را ثبت کردید، خروجی‌تان کلاً چه‌قدر شد؟ چندساعت؟


فکر کنم ۵۰ یا ۵۵ ساعت مصاحبه شد. کتاب در مجموع درباره مهاجرت، اسارت و عملیات آزادی پیمان است که بخش مربوط به عملیات آزادی را نتوانستیم به‌طور کامل و دقیق بازگو کنیم.


* به‌خاطر همان‌مسائل امنیتی؟


بله. او نزدیک یک‌ماه را در دمشق نزد نیروهای ایرانی بود. این‌برهه را نتوانستیم به‌همین‌دلیل به‌طور کامل بازگو کنیم. در عملیات نجات پیمان امیری، خون از دماغ کسی نیامد. یعنی نیروهای ایرانی، عملیات پیچیده‌ای را طراحی کردند که از استان ادلب در شمال سوریه توانستند او را به دمشق آورده و نجاتش دهند. این‌جسارت را هم داشتند که این‌اتفاق را رقم بزنند. چنین‌کاری ارتباطات گسترده می‌خواهد که خب متأسفانه من نتوانستم به‌طور دقیق و ریز به آن بپردازم. چون طبقه‌بندی امنیتی داشت و تنها کسی که در پرونده نجات پیمان امیری مشارکت داشت و الان بین ما نیست، شهید اصغر پاشاپور است.


* مسئولیتش در این‌عملیات چه بوده؟


ایشان مسئول پشتیبانی عملیات بوده و سید و دوستانش، طراح و مجری عملیات بوده‌اند. اسم اصغر پاشاپور را می‌توانیم ببریم چون شهید شده اما دوستان دیگر را نمی‌شود نام برد.


* آقای امیری انگیزه نوشتن‌تان از خاطرات چه بود؟ از اول خودتان می‌خواستید چنین‌کاری کنید یا به شما پیشنهادش را دادند؟ انتشارات سوره مهر را چه‌کسی به شما معرفی کرد؟


امیری: فردای روزی که به ایران برگشتم، به خیابان انقلاب آمدم و دنبال چندناشر بودم که خاطراتم را چاپ کنند. اولین‌جایی که رفتم مجمع ناشران انقلاب بود. آقای سلیمانی، مرادیان و نیروهای روابط عمومی آن‌جا بودند. اما داستان من را باور نکردند و گفتند «کی برگشتی؟» گفتم «دیروز». گفتند «برو یکشنبه بیا!» همین‌طور که قدم‌زنان از زیر پل حافظ عبور می‌کردم، به‌طور اتفاقی انتشارات سوره مهر را دیدم. گفتم یک‌سر هم به این‌جا بزنم. داخل رفتم و من را پیش مدیرتولید انتشارات راهنمایی کردند.


* آقای شیروانی آن‌موقع مدیرتولید بود. نه؟


اسکندری: بله.


امیری: ایشان گفت ما فعلاً خیلی شلوغ هستیم و نویسنده آزاد نداریم. اجازه بدهید با شما تماس بگیریم.» با این‌صحبت‌ها خداحافظی کردم و به سمت خانه آمدم. یک‌ساعت بعد تماس گرفتند. آقای اسکندری پشت خط بود که گفت «شماره شما را سید داده است.» او گفت نیم‌ساعت پیش‌اش آن‌جا بوده و گفت «زحمت بکشید یک‌بار دیگر بیایید تا شما را ببینم.» در نتیجه قرار شد فردا همدیگر را در انتشارات سوره مهر ببینیم. فردایش، از لحظه‌ای که رسیدم، آقای اسکندری مشتاق بود و شروع کرد به ضبط‌کردن و مصاحبه‌کردن.


* آقای امیری به استانبول برگردیم. شما به استانبول رسیده‌اید و بناست به یونان بروید.


بله. به استانبول رسیدم. تقریباً ساعت دو، دو و نیم بعدازظهر بود. با قاچاقچی تماس گرفتم ولی گفت سر جایی که باید باشد نیست. وقتی اعتراض کردم، گفت «نگران نباش! برو پیش یکی از دوستانم به اسم حمزه. با او هماهنگ کرده‌ام کارهایت را انجام دهد.»


* از فرودگاه بیرون آمدید یا از همان‌جا تماس گرفتید؟


نه. به محض این‌که به فرودگاه استانبول رسیدم، تماس گرفتم. او هم گفت «برو آکسارا که حمزه منتظرت است.»


اسکندری: می‌دانید که استانبول محله‌ای به‌اسم آکسارا دارد که خلافکاران و قاچاقچیان آن‌جا مستقر هستند. یعنی با پیمان در محلی که مرکزیت خلافکاران بوده، قرار گذاشتند.


چندنفری نشسته بودند و ترکی صحبت می‌کردند. خب همان‌طور که گفتم کُرد هستم و لهجه‌ها را می‌شناسم. طرف را آن‌جا دیدم که گفت از طرف حمزه آمده و آقای فلانی است. گفت «آمده‌ام کارهای شما را انجام دهم.» امیری: بله. به یک‌کافه در آن‌محله رفتم که فضای تاریکی داشت.


* تنها بودید؟


چندنفری نشسته بودند و ترکی صحبت می‌کردند. خب همان‌طور که گفتم کُرد هستم و لهجه‌ها را می‌شناسم. طرف را آن‌جا دیدم که گفت از طرف حمزه آمده و آقای فلانی است. گفت «آمده‌ام کارهای شما را انجام دهم.»


* اسم آن‌قاچاقچی را بگویید. این که فکر نمی‌کنم از نظر امنیتی عیبی داشته باشد! این‌آقا دستگیر شده است؟


نه. ایرانی نیست.


* راستی آقای امیری شما کُردِ کجا هستید؟


کرمانشاه. چون در مریوان دانشجو بودم، لهجه‌های کردی را خوب صحبت می‌کنم.


* پس لهجه‌ها را می‌شناسید!


بله. سورانی و سه‌چهار لهجه دیگر را. طوری صحبت می‌کنم که تشخیص نمی‌دهید.


اسکندری: همین‌مساله هم بعداً باعث نجاتش شد. چون در سوریه خودش را سوری جا می‌زند.


امیری: خلاصه در کافه گفت «برو پول‌ها را بگذار صرافی تا به‌سمت مرز حرکت کنیم. امشب خسته‌ای! برو استراحت کن که فردا شب حرکت کنیم. چون نفرات دیگری هم هستند.» من گفتم نه من را همین‌اشب بفرستید. طبق تصویرسازی‌ای که برایم شده بود، حرف می‌زدم. آن‌ها هم گفتند «باشد. هرطور راحتی!»


اسکندری: حالا همه جزئیات را نگو که کتاب را بخوانند!


امیری: (می‌خندد) پول‌ها را صرافی گذاشتم و کد گرفتم. بعد هم رفتم استراحت کردم که ساعت ۹ شب بیایند دنبالم.


* و آمدند؟


«آقای اصغر»؛تنهاکسی که می‌توان نامش را در پرونده «دیپورت» ذکر کرد


امیری: بله. من و چندنفر دیگر را سوار یک‌وَن کردند. در طول مسیر تکه‌تکه به سرنشین‌های ون اضافه می‌شود. ۵ کرد عراقی هم به جمع‌مان اضافه شدند. وقتی به منطقه مرز رسیدیم، حدود ۱۰ ساعتی را در شالیزار پیاده رفتیم و در نهایت، به مرز رسیدیم. قرار بود یک‌ماشین دیگر آن‌طرف مرز سوارمان کند که منتظرش شدیم. ساعت ۸ صبح به محل قرار رسیدیم و ماشین هم سوارمان کرد. تقریباً ۲۰ دقیقه بعدش بود که لاستیک ماشین را زدند.


* سربازان؟ با تیر زدند؟


بله. ماشین را با تیر زدند. پس از متوقف‌کردنمان، پلیس یونان ما را به سمت ترکیه دیپورت کرد. البته دیپورت که نه. کارشان قانونی نبود. ما را شبانه کنار رودخانه‌ای که از آن عبور کرده بودیم، آوردند و به خاک ترکیه انداختند. تلفن‌های همراهمان را هم درون رودخانه ریختند. در نتیجه ۴۰ دقیقه پیاده‌روی کردیم که توسط ارتش دستگیر شدیم.


* صبر کنید! نمی‌توانستید دوباره از عرض همان رودخانه عبور کنید و وارد یونان شوید؟ از جایی که سربازها شما را نبینند!


نه. رودخانه خیلی عریض بود و آن‌ها هم می‌دانستند ما را از کجا به ترکیه برگردانند؛ جایی که برگشتی نداشت. یعنی ما را با قایق به این‌طرف آب آوردند و قایق چندبار رفت و برگشت. من هم جزو نفرات آخری بودم که تخلیه شدیم. البته به فکر فرار بودیم ولی خب در نهایت، ارتش ترکیه ما را دستگیر کرد. بعضی از بچه‌هایی که با ما بودند، گفتند دفعه پیش هم چنین‌اتفاقی برایشان رخ داده و چون گفته‌اند سوری‌اند، رهایشان کرده‌اند. به این‌ترتیب بچه‌های سوری یک اسم روی من گذاشتند. به‌طور دقیق یادم نیست ولی فکر می‌کنم ابواسحاق بود. ولی اسمم را دوبار عوض کردند.


* این‌تغییر اسم، شفاهی بود یا شناسنامه جعلی برایتان درست کردند؟


وقتی شما را می‌گیرند، هیچ‌مدرک هویتی ندارید. به همین‌خاطر شروع به ثبت اطلاعات می‌کنند؛ سن، نام پدر، نام مادر. در آن‌جا همه پاسپورت‌هایشان را در کوه و صحرا می‌اندازند. چون اگر با پاسپورت دستگیر شوند، به همان‌کشوری که پاسپورت برای آن‌جاست، دیپورت می‌شوند. خلاصه آن‌جا برای من، یک اسم سوری انتخاب کردند و گفتند «اگر سوال کردند، بگو سوری و پناهنده هستی! در نهایت تو را به استانبول می‌برند.» من هم گفتم این‌ها تجربه دارند و قطعاً می‌دانند چه‌اتفاقی قرار است بیافتد. به‌هرحال ارتش آمد و مشخصات ما را ثبت کرد. بعد هم ما را به اَدِرنه آوردند و گفتند سوری‌ها، از هم جدا شوند؛ جوان‌هایی که تنها بودند را جدا و خانواده‌ها را جدا کردند. بعد خانواده‌ها را سوار اتوبوس کرده و بردند. کمی نگران شدم و وقتی دیدم اتوبوسی که برای بردن ما آمده متفاوت است، نگران‌تر شدم. ما ۳۰ نفر بودیم. آن‌جا شک کردم و به انگلیسی از یکی از اطرافیان پرسیدم، می‌خواهند چه‌کار کنند؟ پرسیدم چرا می‌خواهید ما را با این‌اتوبوس ببرید؟


آن‌فرد به من گفت «کمپ‌های این‌جا پر است. به‌همین‌خاطر شما را به یک‌کمپ نزدیک در آتای می‌بریم. کمی از این‌جا دور است. ولی نزدیک سوریه است. شما هم که سوری هستید.» من به عراقی‌های گروهمان گفتم «این‌ها ما را به آتای می‌برند.» گفتند «اشکال ندارد. بعد از دو روز آزادمان می‌کنند. می‌برند آن‌جا و اطلاعاتمان را ثبت می‌کنند. بعد رهایمان می‌کنند.» من هم به همین‌امید سوار اتوبوس شدم. تقریباً ۲۸ تا ۳۰ ساعت در این‌اتوبوس بودیم. وقتی به ورودی شهرها می‌رسیدیم، چراغ‌های داخل اتوبوس را روشن می‌کردند که شیشه‌ها تبدیل به آینه شوند تا ما بیرون را نبینیم. این‌اتوبوس بدون‌توقف حرکت کرد و فقط در آدنا یک‌ساعت ایستاد. یک‌محیط باز ژاندارمری و کلانتری‌طور بود که برای استفاده از سرویس بهداشتی ایستادیم.


* برای غذا نایستاد؟


نه. در حال حرکت غذا دادند و اصلاً برای غذا توقف نکرد.


خلاصه به آتای در ۲۰ کیلومتری مرز سوریه _ معبر باب‌الهوا رسیدیم. این‌منطقه در جنوب غرب ترکیه است. آن‌جا ما را پیاده کردند و گفتند جوان‌ها داخل حیاط بایستند. می‌دیدم خانواده‌ها و آدم‌ها از بالکن‌ها و پنجره‌های آن‌قرارگاه ما را نگاه می‌کردند. متعجب بودم که چرا ما را به یکی از این‌اتاق‌ها نمی‌برند و اسکان نمی‌دهند. به ما گفتند در حیاط بنشینید تا اطلاعات‌تان را ثبت کنیم. بعد داخل می‌روید. بین ما ۵ تا ۶ نفر واقعاً سوری بودند و غیرسوری‌ها ۷ نفر بودند. ۵ کرد عراقی، یک‌نفر اهل بغداد به اسم مِسترعلی هم بود و من. مسترعلی استاد دانشگاه بود و بین ۴۰ تا ۴۲ سال داشت. امیدوارم باز هم او را ببینم و با او ارتباط بگیرم. آدم تحصیلی‌کرده و با فرهنگی بود. اسمش هم علی حسینی و شیعه بود. نمی‌دانم چرا بقیه را با عراقی‌ها و سنی‌ها آزاد کردند. آن‌ها انگلیسی بلد نبودند و از قشر ضعیف عراق محسوب می‌شدند. بین‌مان مردی به‌اسم عبدالرحمن بود که درس خوانده و فقط عربی بلد بود.


من را متقاعد کردند هیچ‌راهی جز امضاکردن ندارم. گفتند «تو این را امضا کن! ما تو را می‌فرستیم بالا در یکی از اتاق‌های کمپ مستقر شوی!» گفتم «اگر این‌طور است، پس چرا باید امضا کنم؟» گفتند چون روال کاری است. در نتیجه من هم امضا کردم ولی گفتم اشتباهی می‌خواهید من را به سوریه دیپورت کنید! من ایرانی هستم. گفتند «حالا ببینیم چه می‌شود؟» وقتی این‌کارها تمام شد، ساعت ۱۰ شب شده بود. دو ماشین ارتش ترکیه آمدند که سرنشینان‌شان همه سر و صورت خود را پوشانده بودند


خلاصه وقتی نوبت من شد دیدم برگه‌ای جلویم گذاشتند و متوجه شدم برگه دیپورت است.


* یعنی در معرض این‌خطر بودید که به‌عنوان سوری به کشورتان (سوریه) دیپورت شوید!


بله. این‌برگه یک‌حالت رضایت‌نامه داشت که من با رضایت خودم به کشورم برمی‌گردم؛ امضا و اثر انگشت. من گفتم «این‌برگه که جلوی من گذاشته‌اید، برگه رجیستر و ثبت‌نام نیست. این‌برگه دیپورت است و شما می‌خواهید ما را دیپورت کنید.» آن‌جا بود که گفتم ایرانی‌ام! گفتند «پاسپورتت کجاست؟» گفتم «پاسپورتم در استانبول است. یک‌روز من را نگه دارید تا بگویم از استانبول، پاسپورت را برسانند.» گفتند «نه. اطلاعات شما در ادرنه ثبت شده و اهل سوریه هستی. الان هم باید به سوریه برگردی!»


دوربین‌های سازمان ملل در تمام کمپ‌ها هستند. وقتی وضع را این‌طور دیدم، به‌سمت یکی از این‌دوربین‌ها رفتم و شروع به صحبت با مسئولان کردم.


* از کجا می‌دانستید دوربین سازمان ملل است؟ شاید دوربین مداربسته خود کمپ بوده!


نه. رویش نوشته بود UN.


* مطمئن‌اید صدایتان را ضبط کرده؟


دوربین‌های سازمان ملل مشخص هستند. معلوم بود این‌دوربین برای نظارت است. من هم جلوی دوربین رفتم و به هر زبانی که بلد بودم، گفتم ایرانی هستم و این‌ها می‌خواهند اشتباهی من را به سوریه دیپورت کنند؛ به فارسی، کردی، انگلیسی، آلمانی و خلاصه هر زبانی که بلد بودم. بعد هم گفتم برگه را امضا نمی‌کنم. خیلی بحث کردیم. در نتیجه من را متقاعد کردند هیچ‌راهی جز امضاکردن ندارم. گفتند «تو این را امضا کن! ما تو را می‌فرستیم بالا در یکی از اتاق‌های کمپ مستقر شوی!» گفتم «اگر این‌طور است، پس چرا باید امضا کنم؟» گفتند چون روال کاری است. در نتیجه من هم امضا کردم ولی گفتم اشتباهی می‌خواهید من را به سوریه دیپورت کنید! من ایرانی هستم. گفتند «حالا ببینیم چه می‌شود؟»


وقتی این‌کارها تمام شد، ساعت ۱۰ شب شده بود. دو ماشین ارتش ترکیه آمدند که سرنشینان‌شان همه سر و صورت خود را پوشانده بودند.


* مثل نیروهای ویژه!


بله و اصلاً هم با کسی شوخی نداشتند. با پلیس‌ها می‌شد به‌گونه‌ای تا کرد ولی با این‌ها اصلاً نمی‌شد. شروع کردند به زدن همه. بعد همه‌مان را روی هم سوار عقب یک‌اتوبوس کردند و گفتند کسی از این‌صندلی جلوتر نیاید. اشاره هم کردند که اگر کسی از صندلی نشان‌داده شده جلوتر بیاید، او را با تیر می‌زنند. دستور دادند همه سر جای‌شان بنشینند. ۱۰ دقیقه در این‌ماشین بودیم که به لب مرز رسیدیم. بعد همه را پیاده و شروع به تیراندازی کردند.


* تیر هوایی؟


نه. هوایی نمی‌زدند. جلوی پایمان می‌زدند. که نرده‌ها را بگیرید و جلو بروید!


ادامه دارد...

اگر خوشت اومد لایک کن
0
آخرین اخبار