به گزارش پایگاه خبری افشاگری فاطمه زورمند: برانکارد از آمبولانس به اورژانس سرازیر شد و بعد از آن مادرش پشت تخت آمد و شیون کرد با اینکه حال خوشی نداشتم و با کوهی از استرس و خیال و بعد از کلی اما و اگر به بیمارستان آمده بودم تا راهی بیابم برای مبارزه با این موجود نامیمون که در جانم رسوخ کرده، ولی نالههای مادر بر بالین دخترش توجه همگان را به خود جلب میکرد.
بیشک صاحب حق مرگ و حیات به قطع خداست اما شاید در دیده من عامی یک زن میانسال هنوز زمان برای زیستن داشت؛ مادر پیرش هنوز بالای سر پیکر سردش ایستاده بود و ضجه میزد و بچههایش هم باور نمیکردند که مادرشان بیجان شده باشد.
او را به اتاق احیا بردند. لای در باز بود. چند نفر بالای سرش تلاش میکردند ولی یکی از آنها قاطعانه گفت: «تمام کرده، در خانه تمام کرده» که با شنیدن این جمله امیدهای پسر جوانش نقش بر آب شد و سرش را میان دو دستانش گرفت و به دیوار تکیه داد؛ حالا مادربزرگ باید برای نوههایش مادری کند پس «یُما یا یُما» کنان او را در آغوش گرفت و فغان سر داد.
نوای حزینش کل اورژانس را پر کرده بود. نوایی که نیش بر دلهای ریش میزد و اما من نمی دانم بقیه مردها چه نسبتی با او داشتند؛ برادر، همسر، هر یک در گوشهای به زاری نشستند و صوت غم بار مادربزرگ آتش زیر خاکستر را هم شعلهور میکرد.
نسخهام را از داروخانه گرفته بودم و در دستم بود. وارد قسمت تزریقات شدم. مادربزرگ هنوز میخواند. انگار این نوای حزنآلود از همه دردهای عالم روایت میکرد.
روی یکی از تختهای اورژانس مردی عرب با دشداشه مشکی، روی صندلی بر بالین زنش که زیر سرم بود، نشسته بود؛ زانویش را بالا آورده بود و آرنجش را به آن تکیه داده بود و با صدای «یَدّه» اشک میریخت. این همان زانوی غم بود.
کمبود سِرُم!
تختها پر بود به جز یکی که سهم من شد. سِرُم پر از آمپولهای تقویتی زرد رنگ شد، زردی که تو ذوق میزد اما همین که پرستار این زردانبون را تزریق کرد، خنکایش در رگهایم پیچید؛ این فرصتی اندک برای استراحت بود چون خیلی خسته بودم از بس از این داروخانه به آن داروخانه رفته بودم و هیچکدام سِرُم نداشتند.
«فقط بیمارستانها دارند» تحویلدار داروخانه خصوصی از پشت گیشه ادامه میدهد «این آمپول را هم فقط در بیمارستانها میتوانی گیر بیاوری» و من بعد از این حرف به نزدیکترین بیمارستان دولتی رفتم؛ جمعیت در آنجا بیداد میکرد و نگهبان در اصلی را که همیشه باز بود، بسته بود و جلوی افراد بدون ماسک را میگرفت.
جای تعجب داشت با این همه بمباران رسانهای و اخبار ریز و درشت و آمار تکاندهنده مرگومیر هنوز هم افرادی بیخیال به روال گذشته زندگی میکنند و متوجه ضرورت استفاده از ماسک و رعایت پروتکلها نیستند اما جالبتر اینکه از تذکر نگهبان بیمارستان هم ناراحت میشدند.
کیت نداریم!
از فکر نبود سِرُم بیرون آمدم و سَرم را روی تخت گذاشتم. خیره به لامپهای سقف و نیمنگاهی به قطرات سِرُم در خلسهای از سردرگمی در درگیری با ویروسی ناشناخته بودم که در هر جهش یک چهره جدید از خودش نشان میدهد.
به دیروز فکر میکردم که دومین بار برای دادن تست کرونا به مرکز بهداشت مراجعه کردم و بهیار انگار کلیددار در بهشت بود. او در را از داخل قفل کرده بود و به هیچکس اجازه ورود نمیداد و با صدای بلند فریاد میزد «کیت نداریم، ۷۰ تا بیشتر نیستند و فقط کسانی که اسم نوشتهاند، بمانند و بقیه بروند».
این جمله را پیشتر و بیشتر در صف نانوایی شنیده بودم و حالا برای بار دوم در صف تست کرونا شنیدهام؛ کرونا اوج گرفته و مردم بهاندازه کافی نگران و دنبال راهی هستند تا خیالشان راحت شود که مبتلا هستند یا نه و به همین خاطر مثل اسفند روی آتش شدند و با هر حرفی گارد دعوا و جر و بحث میگیرند و جالب اینجاست که یک مرکز ۱۶ ساعته هنوز دو ساعت از شروع کارش نگذشته است، کیت ندارد.
«ساعت ۷ صبح و ساعت یک ظهر باید بیایی اسم بنویسی» این جملهای است که یکی از مراجعان که منتظر است تا اسمش را بخوانند اما قسمت پذیرش مدام برای افراد جدیدالورود تکرار میکند.
از روزهای گرم تابستان اهواز بود، نیم ساعتی روی صندلی فلزی داغ حیاط مرکز بهداشت نشستم و به احوالات مردم نظاره میکنم اما مثل خیلی از این مردم نمی دانم که کرونا دارم یا نه و مثل خیلی از این مردم نمی دانم که فردا باید سرکار بروم یا نه و نمیتوانم از این دو راهی برگردم.
دست به دامان آشنایی در بهداشت میشوم تا راهی بیابد و بالاخره به درون راه می یابم و مقدمات گرفتن تست کرونایی من فراهم میشود و بعد از دادن تست می پرسم «خانم چقدر دیگه جواب را میدهید؟» که در جوابم میگوید «۴۸ ساعت دیگر پیامک میشود!».
اگر تست سریع نیست و ۴۸ ساعته است چرا از همه مراجعان نمونه نمیگیرند؟ چرا بهیار با اعلام اینکه کیت نیست، فضا را متشنج و نارضایتی ایجاد میکند؟ این در حالی است که میتواند با آرامش جریان را مدیریت کند.
دو روز بعد جواب مثبت را گرفتم! حالا از «چلسی» زنگ میزنند. چلسی انگلیس نه، ۴۰۳۰ وزارت بهداشت: «بقیه اهل منزل را هم ببرید تست بدهند».
دم خروس را باور کنیم یا قسم حضرت عباس. بالاخره کیت ندارید یا برویم تست بدهیم؟ از خودم هم با مشکل تست گرفته شد. حالا اهل و عیال را آواره مراکز بهداشت کنم.
ناگهان با صدای التماس خانمی که از پرستار میخواهد به داد مادرش برسد، رشته افکارم پاره میشود؛ «مادرم. مادرم. رنگش رفت، نفسش برید» هر چند پرده حائل میان تختها اجازه نمیداد بهدرستی چیزی ببینم ولی راست میگفت.
بختک کرونایی
رنگ صورت مادرش مثل گچ شده بود و دختر عنان از کف داده بود و پرستار سعی میکرد آرامش کند «الآن اکسیژن وصل میکنیم، حالش خوب می شود» اما دختر گوشش بدهکار نبود و واهمه داشت. او حق داشت چون مادرش روی دستش افتاده بود.
با زنگ موبایلم از این فضا خارج شدم اما اخبار این روزها هیچکدام بیربط به هم نیستند «دوقلوهای عمه؟ مریم و معصومه؟» خبر دردآور بود، دو دختر جوان و نورسته که ۳۰ سال پیش به فاصله چند دقیقه با یکدیگر به دنیا آمده بودند حالا به فاصله چند روز از دنیا رفتند.
آنها آبریزش بینی را سرماخوردگی پنداشتند و مراجعه هم با تأخیر انجام شد؛ چقدر مرگ سهلالوصول شده است انگار به خوابی عمیق و تلخ رفتهایم و دچار بختک شدهایم و هر چه دستوپا می زنیم، بیدار نمیشویم.
خستگی از سر و روی پرستارها می بارد و زیر لب هم غرولندهایی میکنند «همه جا میروند، عروسی، مهمانی مسافرت و… بعد که حالشان بد میشود می آیند اینجا آه و ناله می کنند».
آزردهخاطر بودند و این طبیعی بود چون نزدیک دو سال است که روی آرامش را ندیدهاند؛ کشور ما موج پشت موج درگیر بیماری کرونا بوده است و هر موجی که آمد، دست رد به سینهاش نزدیم و سوارش شدیم و کلی جان دادیم.
بلای جان مردم
«وزنت بالاست آقا و اینجا فقط تا ۱۰۰ کیلو را اسکن می کنند» مرد بیچاره فقط ۶ کیلو اضافهوزن داشت و حالا ۶ کیلو چربی بلای جانش شده است؛ حالا او در این شهر بی در و پیکر کجا برود که در دستگاه سیتیاسکن جایش کنند.
چه مکالمه آشنایی! اتفاقاً چند روز قبل یکی از همکاران رسانهای دایرکت داده بود درگیر کرونا و تهران بستری است تا برایش دعا کنیم که من پرسیدم «چرا تهران؟» گفت «چون در اهواز دستگاه اسکن برای افراد بالای ۱۰۰ کیلو نیست».
این همکار رسانهای میگوید «دستگاه بیمارستان بقایی خراب بود و مراکز خصوصی هم نمیگرفتند؛ فقط دزفول داشت که نوبتدهیاش دو هفته طول میکشید!» و حالا فهمیدم چرا به تهران رفته است.
او ادامه میدهد: اتفاقاً یکی از مراکز خصوصی بالای سردرش نوشته بود «بدون محدودیت وزن» که گفتم پس چرا این جمله را این بالا نوشتهاید که با خنده گفتند «فقط سال اول داشتیم و الآن هم بالاست دستمان نمیرسد تا برش داریم» یعنی بهنوعی مردم را به تمسخر میگرفتند.
این همکار رسانهای میگوید: مشکوک به درگیری ریه بودم و نمیتوانستم صبر کنم. یک و نیم میلیون پول بلیط هواپیما دادم سوای هزینه هتل و خورد و خوراک و همراه و… تا خودم را به یک سیتیاسکن در تهران رساندم.
او ادامه میدهد: ساعت هشت و نیم شب پروازم بود. ساعت نه و نیم به تهران رسیدم که تقریباً ساعت ۱۱ شب سیتیاسکن من انجام شد و من حتی به خاطر عجله نسخهام را هم فراموش کرده بودم ولی کارم را انجام دادند؛ هم هزینهاش از اهواز کمتر بود و هم برخورد بسیار محترمانهای با من داشتند و واقع راست میگویند «همه امکانات مال تهرانیهاست!»
این همکار رسانهای من تأکید میکند که هر مسئولی گفت «سیتیاسکن برای بالای ۱۰۰ کیلو در اهواز داریم» را باور نکنید؛ حالا یک نمونه عینی برای صحبتهای این همکار را داشتم به چشم خود میدیدم که به خاطر اضافهوزن اجازه اسکن به او ندادند و مرد مستأصل شد که چه کند و به کجا برود؟
زاویه نگاهم را مجدد به سقف بر میگردانم چون مغزم گنجایش این حجم از دادههای تألم بار را ندارد؛ این همه ماجرا در عرض چند دقیقه؟ مگر یک سِرُم چند دقیقه طول میکشد؟ خدا را شکر سرم امشب تمام شد.